دشمني كه از پا درآمد

مهدي باتقوا
mehdibataqva@yahoo.com

((دشمني كه از پا در آمد))


صف شده ايم بيرون در پادگان. باد مي آيد با گرد وخاك هايي كه از روي محدوده ي خاكي يِ اطرافمان برمي دارد و روي صورت و پشت پلكهاي بسته مان مي ريزد. دو دقيقه مي وزد، ده دقيقه نيست. از بس هوا داغ است، خورشيد را نمي شود ديد. سرم را كج مي كنم زير سايه اي كه پشت سر (محمد جواني) اعزامي از بانه، روبرويي ام در صف اول ، پخشِ آسفالت شده و دايم جابه جا مي شود. سروان ليوان آب را مي گذارد روي كلمن دژباني . كلاهش را مي گيرد روبروي كولر آبي و داخلش را پر از خنكي مي كند و روي سرش جا مي دهد. از تك پله اي كه اتاقك دژباني را به نرده هاي سيم خاردار پيچ پادگان چسبانده پايين مي آيد. دژبان ها و نگهبان داخل كيوسك نگهباني برايش پا مي چسبانند و دستِ كجِ احترامشان را به لبه يِ كلاه هايشان كه خط سفيدي از شوره دورش دايره شده ، نزديك مي كنند. بي سيمش را از پرِ فانوسخه اش جدا مي كند و پيچش را مي پيچاند. صدايش تا ته صف مي رود و باد برش مي گرداند.
ـ ما آماده ايم، پس تويو تا ها چي شد؟ …
بي سيم را دست به دست مي كند و قدم مي زند به طرف ما.
ـ بر پا… از جلو… نظام… خبرررر…… دااااااااا…
سروان دو قدمي ما كه مي رسد، چشمانش را ريز مي كند تا همه را ببيند.
ـ چند نفرن؟…
ارشد گروهان گردنش را هل مي دهد بالاتر. انگار از سروان مي خواهد بزند توي گوشش.
ـ سي نفر… جناب…
پنج رديف شش تايي از سربازان آموزشي.همه با سرهايي كه تا پوست تراشيده شده و شوره ي سرهايشان روي شانه ها و يقه شان را سفيد كرده. با لباسهايي كه آفتاب پژمرده شان كرده. با پوتين هايي كه كهنگي شان از زير سياهي واكس رويشان هم پيداست. با دستهاي خشك و آويزان ، مثل چماق ،كه روي دوخت شلوار موازي شده.
سروان گروه سي نفري اش را دور مي زند. ميله ي پرچم است، لاغر و كشيده . صورتش مثل قابلمه اي كه خورشت ناهار را داخلش مي ريزند ، پر از تو رفتگي و برآمدگي است. سايه ي چانه ي كش آمده اش ، افتاده روي دومين دكمه ي پيراهن فرمش ، كنار اتيكت ( سروان مراد پارسي خوي).هر قدمش دوتا قدمِ من است. بي سيمش زر زر مي كند. به آخر صف مي رسد. صدايش رديف هاي پشت سر را رد مي كند و شكسته و موج دار به گوش مي رسد. با هر قدمي كه بر مي دارد، صداي برخورد پوتين هايش رويٍ حرارتِ سياه آسفالت ، آخرِ جمله هايِ كوتاهش را نقطه مي گذارد.
ـ شما سربازيد… سربازِوظيفه… درسته جنگ تموم شده… اما وظيفه چي؟… هيچ وقت تموم نمي شه…مي خوام يه خبر غافل گير كننده بهتون بدم… امروز مي ريم ماموريت… ماموريت ماموريته… بزرگ و كوچيك نداره….شما بايد نشون بدين … چي رو؟… عرضه تونو… به كي نشون بدين؟… به مردمي كه فكر مي كنن… شما فقط مي خورين و مي خوابين… به مردمي كه فقط وقتي جنگ مي شه… ياد شما مي افتن… ما بايد ثابت كنيم… چي رو؟… اين كه ما آماده ايم… آماده يِ چي؟… آماده ي ِ مقابله با دشمن … دشمن كي اِ؟… دشمن دشمنه… چه اونايي كه لوله يِ تفنگاشون ما رو نشونه گرفته… چه گاو نري كه وحشي شده و با شاخش … شكم دو تا بچه رو سفره كرده…احمق بي شعور وقتي دارم حرف مي زنم … اينقـدر سرتو تكون نده…
با اينكه مي دانم سرم را ثابت نگه داشته ام اما شق تر از قبل مي ايستم. تويوتاها سر مي رسند. سروان مي خزد تويِ جيپٍ پارك شده، زير سايه يٍ راه راهٍ نرده ها .به رديف، سپر تويوتا را پله مي كنيم و بالا مي رويم. دو گروه پانزده نفره. ماشين كه راه مي افتد ، موج كه بر ميداريم ، مي نــــشينيم تا نيافتيم پايين. مثل دوغ توي مشك ، تكان مي خوريم و به هم مي خنديم. ( اصغر توكل) اعزامي از گرگان مي زند زير آواز. چند تايي از بچه ها دست مي زنند. راننده ي تويوتا به عقب نگاه مي كند و بوق مي زند. اصغر ساكت مي شود ، چندتايي از بچه ها هنوز دست مي زنند. حالا ديگر پادگان مثل زگيلي به چشم مي آيد. بعد از ده كيلومتر خاكي ، تكان ماشين كه كم مي شود ، مي شود فهميد كه رسيديم به آسفالت. حالا اين شهر است كه به ما نزديك مي شود. تانك سوخته اي صدمتري از جاده فاصله گرفته و هرم داغ حرارت بالاي سرش به رقص در آمده.تانك ،مرده و زندگي در گلهاي زردِ اسفندِ روييده در سايه اش ،پژمرده و رنگ پريده ، جاري است. لوله اي آن دورها كشيده شده سمت آسمان و از سرش آتش بيرون مي آيد. به شهر كه مي رسيم، چند نخلِ پوشيده از لامپك هاي رنگارنگ كه ( حميد لازمي) اعزامي از تهران ، نمونه اش را پارسال در كيش ديده است ، وسط ميدانِ وروديِ شهر به چشم مي آيد.كسي توي خيابانها نيست، به جز پيرمردي كه زير سايه بان يخ فروشي اش خوابيده و تاكسي اي كه به سرعت ميدان را دور زد و رفت. ( حسن اميري) اعزامي از اصفهان مي زند به شانه ام و از من مي خواهد نگاهم را در مسير كج انگشت اشاره اش بگيرم.
ـ زن… زن…
همه سر بر مي گردانند. چادري سياه در كوچه اي دارد راه مي رود كه تويوتا كوچه را رد مي كند.بهبهان در خواب است و ميني بوسي درش باز است و راننده رطوبت چفيه اش را به صورتش چسبانده و زير سايه ي كجِ در دراز كشيده است. ( مسعود كلاني) اعزامي از شهر ري ، سيگاري كه از كمر شكسته را از ساق جورابش در مي آورد و از ( محمد راستي ) ، همشهري اش ، كبريتي مي گيرد . سيگار دور مي خورد. هر كدام دو كام. دودش را پف مي كنم كف تويوتا و كامِ آخرِ ته سيگار را در گودال كفِ دستم پنهان مي كنم و دراز مي كنم سمت مسعود. جيپِ سروان مي ايستد كنار در كلانتري. با اشاره ي دست سروان همه پايين مي پريم و صفِ جلوي پادگان را دوباره شكل مي دهيم. سروان مي رود داخل و با سروان ديگري بر مي گردد. همان برپا و احترام و فريا د ارشد تكرار مي شود. سروان اشاره اش به سمت ماست و نگاهش به صورت سروانِ ديگر.
ـ اينا هم نيروي كمكي…
باز سپر تويوتا، پله مي شود . دو سروان مي خزند توي جيپ. مي رسيم به ميداني كه چند نخل طبيعي كنار آب نمايش دايره شده است. سر كوچه اي مي ايستيم. سروانِ ديگر، بي سيمش را مي چسباند به گوشش. با اشاره ي او همه پايين مي پريم و به صف مي شويم.
ـ دو رديف مي رن تو اين كوچه… دو رديف مي رن آخر همين كوچه … يك رديف هم دنبال من مي آن…
من در يك رديفي هستم كه دنبال سروان راه افتاده است. شش نفرمان فقط به صداي پاهايمان گوش مي دهيم كه نامنظم و كشدار پشت سر سروان را پر كرده است . بي سيم به حرف مي آيد.
ـ كشونديمش سمت كوچه ي هشتم…
ـ ما هم مي ريم به همون سمت… دو طرف خرو جي هاي كوچه هم سرباز گذاشتيم…
ـ مواظب خودتون باشين… از ظهر تا حالا بدتر شده…
صداي ناله اي آسمان خشك و بي ابرِ بالاي سرمان را پر ميكند .قدم هاي سروان تند تر مي شود و ضرباهنگ سريع قدم هاي ما منظم تر، پشت سرش جاري مي شود.مي رسيم سر كوچه ي هفتم. ميوه فروشي زير خنكي يِ كولر آبي دراز شده و روي ميوه هايش را با گوني هاي نم دار پوشانده. ما را كه مي بيند ، از جا مي پرد . مي آيد به سمت سروان.
ـ صبح از در مغازه رد شد… يكي از دختر هاي محله تا ديدش غش كرد… مي گن تا حالا ده نفرو كشته…
نگاه سروان تا ته كوچه مي رود و بر مي گردد ،مي نشيند روي صورت ميوه فروش كه مثل گوجه هايي كه رويشان را گوني نكشيده ، زرد و پلاسيده است.
ـ شايعه سازي نكن … تو اين شرايط بايد جلوي پخش شايعات رو گرفت…
ـ آب يخ مي خوري جناب سروان… هندونه هم تو يخچال دارم…بيارم؟…
ـ مثل اينكه تو از قوانين جنگ چيزي سرت نمي شه … آخه كي در حين ماموريت چيزي خورده كه من دوميش باشم؟
سروان راه مي افتد داخل كوچه و ما هم به دنبالش. صداي ناله نزديكتر شده . سروان مي دود و بي آنكه بگويد بدويم ، دنبالش مي دويم. سر كوچه ي هشتم كه مي رسد مي ايستد . دستش مي رود سمت كلتش و آن را از غلاف در مي آورد.
ـ تو و تو … بريد آخر كوچه و اگر ديدينش بكشونيدش اينطرف … شما هم دنبال من …
من هم دنبالش مي روم.
دشمن را مي بينم . سياه است با پوزه اي سفيد و لبهايي كه از خسته گي و تشنگي نبض مي زند. گاو مي دود ومي ايستد وسر بر مي گرداند و باز مي دود و انگار كسي دورو برش باشد كه نيست هي سر بر مي گرداند.پشت سرش ده تايي سرباز مي دوند و فريادهاي نامفهومي را پشت سرش پرتاب كرده اند. زنها ي توي كوچه سرشان را اغلب بي روسري ، از لاي پنجره ها هل داده اند توي كوچه.گاو مي دود و سرباز ها ومن و سروان و سروانِ ديگر دنبالش داد و بيداد ميكنيم. بچه ها از توي پشت بام مي خندند و سربازها هم خنده شان مي گيرد . سروان برمي گردد عقب و به صورتشان اخم مي كند.گاو در خم كوچه اي گم مي شود و پشت بندش صداي فريادي به هوا مي رود.
- بچه بود…
- زن بود…
- يكي ديگه رو هم كشت…
ترس قبضه ام مي كند. هرچه به پيچ كوچه نزديك تر مي شويم تصوير پيرزني كه روده هايش روي خاك كوچه دراز شده و خون در لابلاي چروك سرتاسر بدنش ،چشمه راه انداخته، دست و پايم را شل مي كند. طول قدمم را كوتاه تر مي كنم تا اولين كسي نباشم كه داخل كوچه را مي بيند. انگار همه ي سرباز ها فكرم را خوانده اند. سروان ِ ديگر اول از همه توي كوچه را مي بيند. فريادي كه به سمت ته كوچه مي كشد ،بيشتر مي ترساندمان.
- ايست…ايست…
حالا ديگر مجبوريم به كوچه برسيم. پيرزني ديوار كوچه را تكيه گاه كرده و مثل برق گرفته ها نگاهش روي گاو قفل شده. دشمن، پوسته هندوانه اي را كه آفتاب خشك و چروكيده اش كرده به دهان برده ، دارد با آرامش آن را مي جود.
همه ايستاده ايم. نا منظم . سروان كلتش را به جلو نشانه مي گيرد. قدم هايش آرام و سنگين او را به كنار ديوار كاه گلي خانه اي مي چسباند. سروانِ ديگر هم به تقليد از او دست به كمر مي برد. سروان انگار كه منتظر چنين حركتي از سوي همرده اش بوده ، كف دستش را در مسير نگاه سروان ِ ديگر علم مي كند.
- نه … اين ماموريت منه… شما فقط از پشت هواي منو داشته باشين…
سروان به كنار پيرزن مي رسد. سر بر مي گرداند و با اشاره به ما سربازها مي فهماند كه بياييم پيرزن را به عقب منتقل كنيم. من و مسعود و حميد مي دويم سمت پيرزن و او را كه هنوز نگاهش به گاو است ،عقب تر مي كشيم. مسعود به من نگاهي مي كند.
- چي مي شد به جا اين پيرزن يه دختر ترسيده بود؟
به پيرزن نگاهي مي كنم .
- اونوقت ديگه من و تو بايد مي رفتيم سر وقت گاوه…
پيرزن را به سر كوچه ، كنار بقيه سرباز ها مي رسانيم. انگار نمي خواهد از درجه ي ترسش كم شود. همه نگاهشان به ته كوچه است. سروان چند قدمي دارد كه به گاو برسد. لوله ي كلتش زير نور آفتاب برق مي زند . گاو همچنان با ته پوسته ور مي رود. صداي سروانِ ديگر را از زير لبهاي ور آمده اش مي شنوم.
- بزن ديگه… بزنش…
سروان نزديك تر مي شود. انگار مي خواهد با اولين گلوله دمار از روزگار دشمني كه از ديروز ظهر تا حالا وحشي شده و آسايش مردم را به هم ريخته در آورد. با اين فاصله اي كه با گاو دارد ، با چشم بسته هم كه شليك كند ،تيرش به جايي از بدن گاو خواهد خورد. دم گاو شلاقي مي خورد به دور كپلش.
- بزن ديگه…
سروان اگر دستش را دراز كند مي تواند به راحتي دم گاو را بگيرد. همه ساكت شده ايم و دهانمان را باز گذاشته ايم تا صداي گلوله گوشمان را آزار ندهد. انگار منتظرم تا كسي بادكنكي را روبروي صورتم بتركاند . ناگهان صداي فريادي به هوا مي رود. پيرزن است كه يخِ ترسش آب شده و تازه فهميده كجا است و نزديك بوده چه بلايي سرش بيايد. با شنيدن صداي جيغ ، اول به پيرزن نگاه مي كنيم و سريع سمت نگاهمان به ته كوچه و سروان مي چرخد. گاو با شنيدن جيغ چهار دست و پايش بالا مي رود و كلنگي روي خاك كف كوچه فرود مي آيد. صداي شليك گلوله از دهانم رد مي شود و مي خورد به پرده گوشم. از گرد و خاك كف كوچه و گرد و خاكي كه از سينه ي ديوار بلند مي شود مي توان به راحتي فهميد كه تير به هيچ كجاي دشمن اصابت نكرده. گاو جفتكي ميزند و سروان مي افتد كف كوچه و سروان ِ ديگر مي دود سمت سروان و ما مي دويم دنبال سروانِ ديگر و گاو مي دود سمت ما . نمي دانم چرا مي دوم در حالي كه گاو هم به سمت ما مي دود اما تنها چيزي كه مي دانم و از دانستن آن مطمئنم، اين است كه بايد بدوم. مثل همه كه مي دوند و شايد نمي دانند چرا؟
سروانِ ديگر كلتش را به سمت گاو نشانه گرفته . فاصله مان تا گاو كم و كمتر مي شود . لحظه اي ديگر است كه فرياد بلند و كشدار سروانِ ديگر همراه گلوله اي مي شود و روي پيشاني ِ گاو مي نشيند. مي ايستيم. ميخ كوب. بدنهايمان فقط كمي به جلو پرتاب مي شوند. توده اي از گوشت و چربي روبروي صورتمان با ناله اي كه در امتداد فرياد سروانِ ديگر و گلوله ،كشيده شده، روي زمين دراز مي شود. قرمزي خون روي سفيدي پوزه اش را مي پوشاند. لبهايش هنوز نبض مي زند و بدنش هم در اين نبض زدن همراه لبهايش مي شود. بازدمش خاكِ كفِ كوچه را باد مي زند. سوراخ هاي دماغش گشاد و تنگ مي شود. چشمانش خمار مانده. همه ي ما توي مردمكش جا گرفته ايم. دست وپاهايش هنوز دارند مي دوند اما توان تكان دادن او را ندارند. دمش بي حركت روي زمين دراز شده . مگسي بالاي سرش تاب مي خورد و مي نشيند روي پوزه اش و هنوز گرمي خون رويِ پوزه را حس نكرده، بلند مي شود و ديگر دورو بر گاو نيست. با نگاه هاي ساكتمان گاو را تشريح ميكنيم. سروانِ ديگر هنوز كلتش در حال نشانه گيري است. انگار منتظر است كسي از او عكسي به يادگار بگيرد.
صداي شليك چند گلوله پشت سر هم و حك شدن چند سوراخ در بدن گاو و پاشيدن خون از درون اين حفره ها ،قلبم را جا كن مي كند. چشمانمان به سمت صدا مي رود. لوله ي كلتِ سروان هنوز دارد توي آفتاب برق مي زند……..
پايان

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34053< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي